سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش را فراگیرید که فرا گرفتنش، حسنه است. [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :3
بازدید دیروز :64
کل بازدید :135157
تعداد کل یاداشته ها : 154
103/2/8
1:38 ص

آشنایی من و نیما خیلی اتفاقی بود. او با حرف هایی که می زد عقلم را ربود و با تمام وجود دلبسته اش شدم.

 پس از گذشت مدتی موضوع را به مادرم اطلاع دادم و از او راهنمایی خواستم. مادرم می گفت چون پدرم مردی متعصب و سختگیر است نباید فعلا در این باره به او چیزی بگوییم و پس از آن که پسر مورد علاقه ام به خواستگاری ام آمد، ما طوری مقدمه چینی می کنیم که این ازدواج سر بگیرد و من به خواسته دلم برسم.

او که از ازدواج اجباری با پدرم دل خوشی نداشت معتقد بود به هر قیمتی که شده من باید با پسر مورد علاقه ام ازدواج کنم تا در کنار مردی که دوستش دارم زندگی کنم و یک عمر حسرت نخورم.

دختر جوان در دایره اجتماعی کلانتری 22 مشهد افزود: رابطه من و نیما با حمایت های مادرم ادامه یافت. البته نیما نمی دانست که مادرم از این موضوع خبر دارد و ما هر موقع فرصتی به دست می آوردیم با هم قرار ملاقات می گذاشتیم و به پارک می رفتیم.

متاسفانه نیما پس از جلب اعتمادم از من خواست سوار خودروی او بشوم تا درباره برگزاری مراسم خواستگاری و ازدواج مان تصمیم بگیریم.

 هوا خیلی سرد بود و من خواسته اش را پذیرفتم. اما در حالی که با سرعت خیلی کم در خیابانی خلوت حرکت می کردیم ناگهان نیما توقف کرد و جوان دیگری هم سوار خودرو شد.

 من با ناراحتی از این بابت گفتم چرا این پسر را سوار ماشین کردی؟در این لحظه نیما و پسر غریبه با برخوردی خشن تهدیدم کردند که بهتر است برای حفظ جانم سکوت کنم.

 آن ها در حالی که سرم را بین دو صندلی گرفته بودند مرا به بیابان های اطراف شهر انتقال دادند و... نیما و دوست حیوان صفتش سپس با این ادعا که از من فیلم برداری هم کرده اند و اگر یک کلمه حرف بزنم آبرو و حیثیتم را به باد خواهند داد! در نزدیکی خانه رهایم کردند و متواری شدند.


  
پیامهای عمومی ارسال شده